یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: به شیخ حسنعلى نخودکى رحمة اللّه علیه گفتم: مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.فرمود: تو به درد ما نمى خورى. کار ما این است که همه اش توى سر نفس خبیثت بزنیم و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم: چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.گفتم: چشم. چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان کنار جوى آب اُفتاده.