دارالقرآن قمر بنی هاشم(ع) تبریز

وبلاگ اختصاصی دارالقرآن قمر بنی هاشم(ع)تبریز - خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

دارالقرآن قمر بنی هاشم(ع) تبریز

وبلاگ اختصاصی دارالقرآن قمر بنی هاشم(ع)تبریز - خیابان استاد محمد تقی جعفری (ره)

در محضر جناب احمد تهرانی کربلایی

               وفات حضرت معصومه بر تمامی شیعیان تسلیت باد.  
 


زندگی نامه

مرحوم کربلایی یادگار مادری به نام بتول بود که در خوی مردانگی و دلیری، شهرت زیادی داشت. شاید یکی از وجوه رشد فرزند، در این سلوک پر از مرارت و ملامت، همان مادر رشید و نترس تهرانی بود، که توانست رمز عاشق بودن و حیدری زیستن را با شیره جانش، در کام این بچه بچشاند.

پدرش علی اصغر نام داشت؛ و از کاسب های قدیمی تهران بود. کل احمد آقا، همیشه برای وی طلب مغفرت می کرد و دیگر هیچ نمی گفت.

 کل احمد آقا، در اصل بزرگ شده محله پاچنار، حوالی میدان اعدام بود؛ و رسم و راه زندگی را در همان کوچه و پس کوچه های تهران قدیم آموخت.

کودکی و نوجوانی

گاهی که کل احمد آقا، از ایام کودکی و خاطرات آن دوران تعریف می کردند، دریافته می شد، که عهد نوجوانی را بسیار پر انرژی و جسورانه سپری کرده اند، و در کودکی کردن و به قولی شیطنت های عهد شباب، گوی سبقت را از همه همزادان خویش ربوده و در این وادی، اسم و رسمی به هم زده بودند.

 در روایتی آمده است که: «  تستحب عرامه الصبی فی صغره، لتکون حلیما" فی کبره. ثم قال: ما ینبغی الا ان یکون هکذا »
« شایسته است که کودک در هنگام خردسالی بازیگوش باشد، تا در بزرگسالی صبور و شکیبا گردد.»

خود ایشان نیز در این باره می فرمودند:
« نفس من از همان کودکی خیلی چموش بود و عجیب لگد می زد. همین نفس جسور بود، که هر لحظه بار مرا سنگین و سنگین تر می کرد.»

کل احمد آقا، در مورد آن  دوران می فرمودند:
« من در ایام کودکی، آنقدر شرور بودم که هر اتفاقی که در محله مان رخ می داد، و سر هر کسی که می شکست یا هر کتک کاری که در کوچه می شد، اول همه در خانه ما را می کوبیدند. گویا می پنداشتند که هر بلایی که اتفاق می افتد، زیر سر احمد است.
بعضی وقتها که پدرم از جواب دادن و راضی کردن مردم فارغ می شد، خسته و آشفته به سراغ من می آمد و فریاد می زد: کی می شود که تو ازدواج کنی و من از دست تو خلاص شوم؟!»

گاهی اوقات که سر تعریف باز می شد؛ و سخن از آن دوران به میان می آمد، کل احمد آقا با لبخندی شیرین و چهره ای شرم زده می فرمودند:
« اگر روزی دعوا نمی کردیم و با بچه محله ها بزن و بکوبی نداشتیم، آنروز برایمان نحس بود. آنقدر در مدرسه از دست من عاصی شده بودند که برای مهار کردنم، مبصری کلاس را به من واگذار کردند، تا شاید بدان واسطه مقداری آرام شوم!»

گاهی بعضی افراد از کل احمد آقا می پرسیدند که رمز موفقیت شما در سلوک چه بوده است؟ ایشان نیز در پاسخ می فرمودند:
« نفس من خیلی بی باک و لاابالی بود. هیچ نفسی را به چموشی نفس خود ندیدم. بخاطر همین هم فشار برزخی من بسیار زیاد بود. باید قدرتی پیدا می شد تا این اسب چموش را آرام کند.
 مخالفت با این نفس غدار، خیلی از باب ها را برایم باز کرد.

نکته جالب در اینجاست که مرحوم کل احمد آقا، شاید از معدود اشخاصی بودند که به جماعت بزهکار و جاهل پیشه، با دیدی مثبت می نگریستند؛ و هیچ احدالناسی  را به خاطر فساد ظاهر و گناهانش، مذمت نمی کردند. علی الخصوص که برنامه طغیان و ارتکاب گناه، در فواصل عهد جوانی صورت گرفته باشد.
لذا همیشه می  فرمودند:
«انسان گناهکار، در ذاتش گوهر محبت را داراست. یعنی در باطن همه، نور ولایت نهفته است. هر کسی قلبا" اهل بیت علیهم السلام را دوست دارد.
اگر هم از سر غفلت، گناهی از وی سر زند، همان ولایتش دستش را خواهد گرفت و همان اکسیر محبت، توبه اش خواهد داد. خداوند بیش از این حرفها که فکر می کنیم، وهاب است.»

و صد البته که این مسئله و طرز تفکر کل احمد آقا، ریشه در همان تجربه شخصی ایشان داشته است. یعنی همان چموشی کودکانه و سرکشی ایام جوانی، که تا پانزده سالگی در وی رخنه کرده بود؛ و درست پس از ملاقات با اولیای حق و تجلی محبت الهی در خزانه دلش، به نور معرفت و محبت مبدل گردید.

محبت قلبی به اهل بیت - ع

کل احمد آقا در خصوص این جریان نهفته می فرمودند:
« چهار ساله بودم که وقتی با پدر و مادرم به دیدن دسته عزاداری حضرت سید الشهدا علیه السلام می رفتیم، به محض دیدن دسته و علم و کتل امام حسین علیه السلام، دیگر خودم را گم می کردم از همان طفولیت، اسم امام حسین علیه السلام دلم را با خود می برد. و چیزی را به شیرنی امام حسین علیه السلام نمی شناختم.
همیشه در بین دسته عزاداری گم می شدم. شبی نبود که پدر و مادرم در میان کوچه و بازار به دنبالم نگردند. اصلا" قوت و اراده ای در خود نمی دیدم. دسته که می رفت من هم می رفتم.»
اما هنوز این محبت، درکنار آن چموشی ها و ناسازگاری ها جهتی نداشته و به بلوغ شایسته خود نرسیده بود.

یادی از عارف بزرگ حاج محمد صادق تخته فولادی

در کتاب مصباح الشریعه از حضرت صادق علیهم السلام منقول است که می فرمودند: ( اطلب مواخاه الاتقیاء و لو فی ظلمات الارض و ان افنیت عمرک فی طلبهم، فان الله لم یخلق افضل منهم علی وجه الارض بعد النبیین علیهم السلام و ما انعم الله تعالی علی العبد بمثل ما انعم به من التوفیق بصحبتهم).
« پیوسته در جستجوی دوستی با پرهیزگاران و حق پرستان باش! هر چند که در ظلمات زمین پنهان باشند؛ گرچه زندگی خود را بر سر این کار بگذاری. زیرا خداوند متعال پس از پیامبران، آفریده ای عزیزتر و برتر از پرهیزگاران و حق پرستان بر روی زمین خلق نکرده است. و خداوند هیچ نعمتی همچون توفیق همنشینی با آنان را به بنده اش عطا نکرده است.»

چه بسا دیده ایم و خوانده ایم در احوالات اولیایی که در ابتدا، کوچکترین انسی با حضرت حق نداشتند؛ و دربارگاه ملکوتی باریتعالی منزلتی نیافته بودند؛ و ناگهان پس از ملاقاتی شگفت با حکیمی عارف، قلبشان منقلب شده؛ و سراچه دل را به آشیانه قاصدان وحی تبدیل کرده اند.

شرح زندگانی عارف جلیل القدر حاج محمد صادق تخته فولادی ، استادحاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی،  نیز بر این سبیل و طریق رقم خورده است. بر آن گونه که ناقلان گفته اند، در ابتدای امر این رنگرز اصفهانی جهالت و عیاشی را سرمشق امور خویش قرار داده و با هم چیز و همه کس مأنوس و آشنا بود، مگر یاد حضرت دوست.
 


مقبره مرحوم حاج محمد صادق تخته فولادی  - ره
 تخت فولاد اصفهان

روزی از روزگاران که بر اساس عادت مألوف و همیشگی برای عیش و نوش و خوش گذرانی، و به همراهی دوستانش، به خارج شهر می رفت، در محله تخته فولاد با پیری به نام بابا رستم بختیاری برخورد می کند که سر در جَیب مراقبت کشیده و از غیر دوست، دیده عنایت و طمع بریده است.

آن جماعت غافل، از روی مزاح و تفرج، با وی در می آمیزند، و بساط بذله و شوخی را می گسترانند، اما زمانی که پاسخی دلچسب از آن پیر فانی دریافت نکردند، مأیوس شده و سر در راه خویش گرفته و بازگشتند.
اما در همان لحظه بابا رستم، سر بر می آورد و خطاب به محمد صادق می گوید: « عجیب جوانی هستی! حیف از تو و جوانی تو! ...»
این کلام، آنچنان حاج محمد صادق را مشوش و منقلب می کند، که فکر دیار را از سر بریده و سه روز و سه شب در برابر آن پیر منزوی، زانوی ادب زده و ساکت و سر بزیر بر جای می ماند و هیچ نمی گوید.
نَفَس پیر حقیقت مآبی چون بابا رستم، سنگ آذرین سینه جوان را به گوهری آتشین مبدل کرد. به گونه ای که تا چند سال پس از آن ماجرا، حاج محمد صادق تخته فولادی به درجاتی می رسد که علمای آن دوران برای بهره گیری از نفس روحانیش، ساعتهای زیادی را در انتظار به سر می بردند، تا لحظه ای را هر چند اندک و ناچیز، از معنویات آن پیر فرزانه بهره مند گردند.

نخستین استاد

نخستین استاد و رهبر کل احمد آقا، بنا بر آنچه از آن یاد می کردند، روحانی  جلیل القدری بنام سید یحیی سجادی بود.
 بزرگی که از او کمتر یادی به میان آمده است .  کل احمد آقا، شروع حرکت خویش را بواسطه عنایت و نَفَس ولایتی ایشان دانسته و در این خصوص می فرمودند:
« پانزده ساله بودم که شبی، عمویم دستم را گرفت و به مسجد سید عزیزالله برد. ماه رمضان بود و روحانی بسیار خوش منظری بنام سید یحیی در آنجا منبر می رفت.
در همان شب اول که پای منبر او نشستم، کار تمام شد و مُهر جنون را بر پیشانی من  کوبیدند.
هر کلامی که از دهان سید یحیی بیرون می آمد، وجود مرا به آتش می کشید. آن لحظه ای که سخن می گفت، مرا در پای منبرش می سوزاند. آقا سید یحیی، سوختن را به من آموخت؛ و در اصل، او بود که مرا راه انداخت.»

کل احمد آقا، پیرامون سخنانی که درباره سید یحیی داشتند، خاطره ای را از ایشان بیان می نمودند که ظرافتی بیاد ماندنی در خود نهفته داشت. ایشان می فرمودند:
« روزی سید یحیی بر روی منبر فریاد زد:
ایها الناس، قوم یهود بعد از موسی علیه السلام گفتند که، عزیر پسر خداست. مسیحیان نیز بعد از عیسی علیه السلام گفتند که، مسیح پسر خداست.
اما این امت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و مسلمان، بعد از هزار و چهار صد سال، آنقدر پیشرفت کرده اند که می گویند پول خود خداست.! »

درگذشت استاد 

« وقتی سید به رحمت ایزدی واصل گشت، بازار تهران مثل روز عاشورا تعطیل شد؛ و جمیع اهل بازار و کسبه و طلاب، برای تشیع جنازه وی آمده بودند.
در میان تشییع جنازه، پرده ها کنار رفت و سید را در عالم معنا مشاهده کردم که هیچ اعتنایی به این جمعیت نداشت.
بعد سید سرش را بلند کرد و گفت: این جماعت را می بینی؟ اینها فقط دنبال دنیای خودشان هستند. و سپس دوباره سرش را به زیر انداخت.»

ملاقات با جناب شیخ رجبعلی خیاط

کل احمد آقا، در این باره می فرمودند:
« بعد از مرگ آقا سید یحیی، در مغازه ای شاگردی می کردم. روزی به کار مشغول بودم که شخص نورانی و وارسته ای که همان شیخ رجبعلی خیاط  بود، وارد مغازه شد .
فرمود: داش احمد، چرا به جلسات ما نمی آیی؟
من هم در جواب، این دو بیت شعر را به عرض رساندم که:
دل گفت: مرا علم لدنی هوس است / تعلیم نما، اگر تو را دسترس است!
گفتم: که الف، گفت: دگر هیچ مگو! / در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

شیخ فرمود: یعنی چه؟
عرض کردم: ما آمده ایم تا مظهر جمیع صفات و اسمای الهی شویم، که مجموعه همه آنها الله است.
حکمت و مقصود از آمدن ما در این خلاصه می شود که مظهر الله بشویم و بس.
شیخ یک نگاهی به قد و بالای من انداخت و گفت: جل الخالق! دنبال من بیا! و ما را هم با خودش برد.

ماخذ:کتاب رند عالم سوزـ ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد